باز هم جا ماندم...

ساخت وبلاگ

چند سالی بود دوستام اصرار می کردن بریم پیاده روی اربعین، اما من به خیال خودم زرنگ بودم و می گفتم اینا همش برای تبلیغات سیاسی و اینجور چیز هاست. شما برین و بازیچه بشین، من نمیام...

پارسال دهه اول محرم یه روز عصر همین که از محل کارم اومدم بیرون، برای لحظه ای بوی اسفند به مشام ام رسید و نوایی از زمزمه یه مداحی به گوش خورد...

یه لحظه دلم رفت...

مهلت ندادم و سریع به دوستم که هرسال می رفت زنگ زدم و گفتم هر طور شده من هم باهات میام.

با تعجب گفت: آفتاب از کدوم طرف طلوع کرده؟!

گفتم: اون هاش دیگه مهم نیست فقط بدون منم هستم...

هرچند بعداً قسمت نشد با هم بریم و با دو سه تا دیگه از دوستام هم سفر شدیم، ولی جای غم انگیز سفر اونجا بود که وقتی برای اولین بار چشمم از دور به گنبد امام حسین افتاد، تازه فهمیدم چقدر احمق بودم...به خودمگفتم خاک بر سرت. تازه فهمیدم تو اون چند سال عمرم رو به هدر دادم...جوونی رو هدر دادم...

چقدر حیف شد که پدرم کربلا ندیده از دنیا رفت...

به خودم قول دادم سال بعد همه خانواده ام رو ببرم... حتی شده باشه التماسشون رو بکنم...

ولی امسال بیشتر از سالهای قبل برام سخته که نتونستم برم کربلا...

آخه سال های قبل نمی دونستم کربلا کجاست...

پی نوشت: پای من لنگ بود... آمدم شفا دادی...دوباره اما می لنگم... حتی بیش از قبل...


برچسب‌ها: رفیق, ولاشان, ولاشون, علی سعیدی, درد دل شاپرک منتظر است......
ما را در سایت شاپرک منتظر است... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : saeediali بازدید : 120 تاريخ : چهارشنبه 13 اسفند 1399 ساعت: 22:00