سلام
پارسال روز 30 ابان رو تاکسی دوستم کار می کردم...
نزدیک های غروب بود که یه کامیون پرتقال کنار خیابون ایستاده بود و حراج کرده بود...
ایستادم و سه چهار کیلو خریدم و کار رو ادامه دادم...
اخرین مسافرها رو سوار کردم و گفتم دیگه بعدش میرم خونه...
یکی از مسافر ها یه مرد فقیر بود که پاش هم درد می کرد...
معتاد هم بود...
پیش خودم گفتم: وقتی پیاده شد کمی از پرتقال ها رو بهش میدم
بالاخره شاید کسی تو خونشون منتظر باشه و خوب نیست دست خالی بره خونه...
اما وقتی رسیدیم مقصد همه چیز رو فراموش کردم...
پیاده شد و رفت...
داشتم میرفتم ماشین رو بدم به دوستم که یادم افتاد...
برگشتم تا پیداش کنم ولی نشد که نشد...
ناراحت شدم و گفتم یه بار دیگه تلافی می کنم...
ولی چند ماه بعد فوت کرد و من موندم با یه عالم ناراحتی...
از دست خودم
گاهی اوقات فرصت ها به راحتی از دست میرن...
خیلی راحت...
شاپرک منتظر است......
برچسب : نویسنده : saeediali بازدید : 127